-
درد دل نیمه شب
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1390 01:06
الان ساعت یک نصفه شبه آه ای خدا آیا بیداری دلم گرفته در حسرت دیدار یک دوست صمیمی پرپر می زند خانه دوست کجاست ؟ دل بی دوست دلی غمگین است وقتی اشک در چشم جمع می شود؛ وقتی دل بهانه ای برای لرزیدن ندارد؛ وقتی زندگی عاری از احساس می شود؛ وقتی شادی از مثل کبوتری کوچ میکند؛ وقتی عشقی نیست؛ زندگی به چه دردی می خورد؟ آیا در...
-
داستانهای کوتاه
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1390 00:42
شهر هرت ! شهر هرت جایی است که رنگهای رنگین کمان مکروهند و رنگ سیاه مستحب شهر هرت جایی است که اول ازدواج می کنند بعد همدیگ ه رو می شناسن شهر هرت جایی است که همه ب َدَ ن مگر اینکه خلافش ثابت بشه شهر هرت جایی است که دوست بعد از شنیدن حرفات بهت می گه: دوباره لاف زدی؟؟ شهر هرت جایی است که بهشتش زیر پای مادرانی است که حقی...
-
چند داستان کوتاه دیگه
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1390 00:26
پیامبری از کنار خانه ما رد شد پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت.مادرم گفت:چه بارانی می آید.پدرم گفت:بهار است.وما نمیدانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است. ایمان مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود به خدا اعتقادی نداشت او چیز هایی را که در باره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد.شبی...
-
داستان کوتاه
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1390 00:11
زندگی زندگی حکایت مرد یخ فروشی است . . . که وقتی از او پرسیدند همه را فروختی؟ گفت : نفروختم، تمام شد. فرشته نگهبان مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت: اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی . مرد ایستاد و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پاش.مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرشو نگاه کرد اما کسی...
-
خسته از تکرارها
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 18:59
خسته ام من خسته از تکرارها مضطرب در پشت این دیوارها حسرت گل مانده در گلزارها مانده گل در گیرو دار خارها باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم من نیستم چو دیگران بازیچه بازیگران اول بدست آرم تو را وانگه گرفتارت شوم
-
چقدر خسته ام
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 12:39
به نام هستی بخش زیبا و زیبا بخش هستی دلی دارم سخت غمگین از جور زمانه گرفتار یک مشت ادم ناسازگار در هم تپیده غم زمانه اسیر زندان سرنوشت مجنون لیلایی بی مکان ..................... سلام بر غم ای یار صمیمی سلام بر عشق این افسانه هستی دلم در چار چوب غم و عشق پرپر می زند وای بر دل من وای بر دل من ......... نیلوفر آبی من...
-
یک داستان زیبا
دوشنبه 20 مهرماه سال 1388 01:37
داســــــتان زیبـــــا مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ به روی خودم...