عشق و دوستی

اهل قوچانم امیدوارم دقایقی خوب و خوش را در این وبلاگ سپری کنید . ( به یاد دوست دیرینم)

عشق و دوستی

اهل قوچانم امیدوارم دقایقی خوب و خوش را در این وبلاگ سپری کنید . ( به یاد دوست دیرینم)

داستانهای کوتاه

شهر هرت !

شهر هرت جایی است که رنگهای رنگین کمان مکروهند و رنگ سیاه مستحب

شهر هرت جایی است که اول ازدواج می کنند بعد همدیگ ه رو می شناسن

شهر هرت جایی است که همه ب َدَ ن مگر اینکه خلافش ثابت بشه

شهر هرت جایی است که دوست بعد از شنیدن حرفات بهت می گه: دوباره لاف زدی؟؟

شهر هرت جایی است که بهشتش زیر پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و همسر ندارند

شهر هرت جایی است که درختا علل اصلی ترافیک ا ند و بریده می شوند تا ماشینها راحت تر برانند

شهر هرت جایی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان کنند

شهر هرت جایی است که شوهر ها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند اما حوصله 5 دقیقه قدم زدن را با همسران ندارند

شهر هرت جایی است که همه با هم مساویند و بعضی ها مساوی تر

شهر هرت جایی است که برای مریض شدن و پیش دکتر رفتن حتماْ باید پارتی داشت

شهر هرت جایی است که با میلیاردها پول بعد از ماهها فقط می توان برای مردم مصیبت دیده چند چادر برپا کرد

شهر هرت جایی است که خنده عقل را زائل می کند

شهر هرت جایی است که زن باید گوشه خونه باشه و البته اون گوشه که آشپزخونه است و بهش می گن مروارید در صدف

شهر هرت جایی است که مردم سوار تاکسی می شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسیشونو در بیارن

شهر هرت جاییه که نصف مردمش زیر خط فقرن اما سریالای تلویزیونیشو توی کاخها می سازن

شهر هرت جایی است که 2 سال باید بری سربازی تا بلیط پاره کردن یاد بگیری

شهر هرت جایی است که همه با هم خواهر برادرن اما این برادرا خواهرا رو که نگاه می کنن یاد تختخواب می افتن

شهر هرت جایی است که گریه محترم و خنده محکومه

شهر هرت جایی است که وطن هرگز مفهومی نداره و باعث ننگه

شهر هرت جایی است که هرگز آنچه را بلدی نباید به دیگری بیاموزی

شهر هرت جایی است که همه شغلها پست و بی ارزشند مگر چند مورد انگشت شمار

شهر هرت جایی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است

شهر هرت جایی است که وقتی می خوای ازدواج کنی 500 نفر ر و دعوت می کنی و شام می دی تا برن و از بدی و زشتی و نفهمی و بی کلاسی تو کلی حرف بزنن

شهر هرت جایی است که هرگز نمی شه تو پشت بومش رفت مگر اینکه از یک طرفش بیفتی .. شهر هرت جایی است که .......

خدایا این شهر چقدر به نظرم آشناست

مشکلها

الا یا ایهاالساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی تالار و شام و عاقد و عکاس و آرایشگر و فیلم و لباس و تاج و کفش و کیف و ساک و سکه و شمش و پلاک و شمعدان و ساعت و زنجیر و سرویس طلا آنهم از آن سرویس خوشگلها... و از این جور مشکلها !

ملحد

روز حضرت ابراهیم مشغول خوردن غذا به تنهایی بود . به بیرون خانه رفت و پیرمردی را دید که بر دوشش هیزم داشت . از او خواست که با او غذا بخورد .هنگامی که پیرمرد شروع به خوردن کرد نام خدا را نیاورد . ابراهیم از او دلگیر شد . پیرمرد گفت من ملحد هستم و خدا را ستایش نمی کنم . و از انجا برفت . وحی آمد که ما در این مدت او را اطعام کردیم و از او چیزی نخواستیم . تو یک بار اطعام کردی و خواستار ستایش خدا از جانب او هستی . برو و او را باز آر. ابراهیم (ع) پیش پیرمرد رفت و ماجرا را تعریف کرد . پیرمرد گریست و به خدا ایمان آورد

قانون نفی وانکار

بازرگانی پس از ده سال کار دشوار ،دچار حملات قلبی شدوقتی پزشک به او گفت که دیگر قادر به ادامه زندگی نیست،همسرش از فردی در موردقانون نفی وانکار شنیده بود به همسرش گفت که مرگ را نپذیرد .شبی در حال درد شدید مرد چنین ادعا کرد:خدایا ادامه این وضع را نمی پذیرم با کمک تو بهبودخواهم یافت ودر دلش به درد گفت:نه نه نه،آنشب نقطه عطف زندگیش بود .او بهبود یافت وبه زندگی معمول خود باز گشت وبه کار آسانتری پرداخت وصاحب تندرستی ونیرویی که در زندگیش سابقه نداشت.در برابر اوضاع وشرایطی که نمیخواهید پایدار بمانند،از اقتدار ابدی "نه"که در اختیار شماست بهره بجویید. زیراهمه باورهایی دارند که باید از بین بروند.

راننده

دکتر گفت : باید پایت را قطع کنیم.راننده کامیون که در بین راه از سرما یک پایش یخ زده بود از حرف دکتر خنده اش گرفت.دکتر گفت : چرا میخندی؟راننده کامیون گفت وقتی 5 __6 ساله بودم دنبال یک گنجشک کردم.گنجشک به حفره ای که در دیوار حیاط بود پناه برد.من دستم را داخل حفره کردم و گنجشک را گرفتم هنگام بیرون اوردن گنجشک یک پای آن از بدنش جدا شد.در همین موقع مادرم فریاد زد :وااای! پای بچه ام قطع شد.من که میخندیدم گفتم :پای من که کنده نشد ، پای این گنجشک قطع شد.

جهان سوم

در سال 1990 در دانشگاه سوربن تدریس می کردم.روزی در آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد: استاد،شما که از جهان سوم می آیید،جهان سوم کجاست ؟؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم.به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد

انار

بنویس! بابا انار دارد: معلم می گوید واو به یاد می آورد دست های لرزان بابا هیچ اناری ندارد، میان شیارهای پینه بسته دستانش، جز رنج چیز دیگرینیست. معلم هجی می کند انار می شنود «فقر»؛ معلم می گوید:«نان دارد»، می داند که، دروغ است هیچ نانیندارد، معلم می گوید:«آن مرد در باران آمد» می نویسد، آن مرد در بارانرفت و هرگز نیامد.

غربال

پیرمرد زرگری به دکان همسایه خود رفت و گفت: ترازویت را به من بده تا این خرده های طلا را وزن کنم ؛ همسایه‌اش که مرد عاقل و دوراندیشی بود ، گفت ببخشید من غربال ندارم. پیرمرد گفت: حالا دیگر مرا مسخره می‌کنی ، من می‌گویم ترازو می‌خواهم تو می‌گویی غربال ندارم ، مگر کر هستی؟ همسایه گفت: من کر نیستم ولی درک کردم که تو با این دست‌های لرزان خود چون خواهی که خُرده‌های طلا را به ترازو بریزی و وزن کنی مقداری از آن به زمین خواهد ریخت ، آن وقت برای جمع آوری آنها جاروب خواهی خواست ، و بعد از آنکه طلاها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری‌ ، من از همین اول گفتم که غربال ندارم.»

بقا را طلب کن

فتحعلیشاه روزی در میان دو تن از زنهای خود ، یکی به نام «جهان» و دیگری به نام «حیات» نشسته بود و این شعر را می خواند :

نشسته ام به میان دو دلبر و دو دلم ............. که را به مهر بگیرم در این میان خجلم

« جهان » گفت : « تو پادشاه جهانی ، جهان تو را باید »

« حیات » گفت : « حیات اگر که نباشد جهان چه کار آید »

یکی از بانوان حرمسرا به نام «بقا» در پشت در ، این سخنان را شنید و گفت :

حیات وجهان هر دوشان بی وفا است .............. بقا را طلب کن که آخر بقا است

درخت

همگی به صف ایستاده بودند. تا از آنها پرسیده شود . نوبت به او رسید. از او پرسیدند : دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟ گفت : میخواهم به دیگران یاد بدهم. پذیرفته شد. چشمانش را بست. باز کرد. دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است. با خود گفت : حتما اشتباهی رخ داده . من که این را نخواسته بودم. سالها گذشت. روزی داغی اره را روی کمر خود حس کرد. با خود گفت : و این چنین عمر به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی نگرفتم. با فریادی غمبار سقوط کرد. با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد ، به هوش آمد. حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود.

ایثار

شبی سی و اندی کس از اصحاب احمد عاصم انطاکی جمع شدند و سفره نهادند. نان، اندک بود. ناچار شیخ، نان ها را پاره پاره کرد و چراغ برگرفت.چون چراغ بازآوردند، همه نان پاره ها بر جای خود بود و هیچ کس، به قصد ایثار نخورده بود.

با یزید

طاووس عارفان با یزید بسطامی,یک شب در خلوت خانه ی مکاشفات ,کمند شوق بر کنگره ی کبریای در انداخت و آتش عشق را در نهاد خود بر افروخت و زبان را در عجز و درماندگی بگشاد و گفت :((بار خدایا تا کی در آتش هجران تو سوزم؟کی مرا شربت وصال دهی؟))به سرّش ندا آمد آمد که بایزید,هنوز تویی تو همراه توست. اگر خواهی که به ما رسی,خود را بر در بگزار و در آی.

کفش

پشت ویترین مغازه ایستاده بود . به کفشهای پاره اش نگاه میکرد. هزار و یک سوال از ذهنش میگذشت.... رویش را که برگرداند ، میخکوب شد . مردی را روی صندلی چرخدار دید که اصلا پا نداشت.... شاد و خندان از جلوی مغازه گذشت

نـادانـی فـرعـون

ابلیس وقتی نزد فرعون آمد وی خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد . ابلیس گفت : هیچکس تواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید خوشاب ساختن ؟فرعون گفت : نه ابلیس به لطایف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مروارید خوشاب ساخت .فرعون بسیار تعجب کرد و گفت : اینت استاد مردی که تویی ! ابلیس سیلیی بر گردن او زد و گفت : مرا با این استادی به بندگی حتی قبول نکردند تو با این حماقت ، دعوی خدایی چگونه می کنی ؟؟!!

تغییر

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشه شده است :کودک که بودم میخواستم دنیا را تغییر دهم.بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است باید انگلستان را تغییر دهم.بعد ها انگلستان را هم خیلی بزرگ دیدم تصمیم گرفتم تنها شهرم را تغییر دهم.در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در استانه مرگ هستم میفهمم که اگر روز اول تنها خودم را تغییر داده بودم شاید میتوانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!!!!!!

روزی به دست خداست..

صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد.طاقت حفظ آن نداشت.ماهی برو غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت.شد غلامی که آب جوی آرد جوی آب آمد و غلام ببرد دام هر بار ماهی آوردی ماهی اب بردینبار رفت و دام ببرد دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن.گفت:ای برادران چه توان کردن؟مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود .صیاد ,بی روزی در دجله نگیرد , و ماهی , بی اجل بر خشک نمیرد

دیوژن حکیم

اسکندر مقدونی دیوژن حکیم را دید که به دقت به بقایای اسکلت یک انسان نگاه می کند. از او سئوال کرد: دنبال چه می گردی؟ دیوژن گفت: دنبال چیزی می گردم که پیدایش نمی کنم!!! و آن عبارت است از فرق موجود بین استخوانهای پدرت و استخوانهای بردگان پدرت!!

مأموریت

دخترجوانی ازمکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد پس از دوماه، نامه ای ازنامزدمکزیکی خوددریافت می کند به این مضمون لورای عزیز، متأسفانه دیگرنمی توانم به این رابطه ازراه دورادامه بدهم وباید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من راببخش وعکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست باعشق : روبرت

دخترجوان رنجیـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون روبرت عزیز، مراببخش، اماهرچه فکرکردم قیافه تورا به یادنیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان

 (انتقام)

مردی سوار بر خری می رفت به روستایی . روستایی که شهرت داشت به روستای خر سواری . مرد در راه روستا می زد خر را که چرا تند نمی رفت راه را .پس از چند روز گذر،رسید مرد به روستا با آن خر . قرار بود مردم در روستایشان ، با خرهای باصفایشان ، مسابقه خر سواری بدهند با رقبایشان . خر بود ناراحت از دست مرد که چرا هی زده او را چنگ .

بالآخره روز مسابقه سر رسید و خره به روز انتقامش رسید . داوران سوت زدند و سواران خر زدند و مسابقه را شروع کردند . در راه خر ناراحت بود و به فکر انتقامش بود . بالآخره در یک فرصت خر استفاده کرد از وقت . ناگهان در سر یک پیچ خره به خودش پیچید و ترمز دستی رو کشید . مرده با کله رفت تو دیوار و خره شد خوشحال . به این ترتیب مسابقه از دست رفت و خره به ولایتش بازگشت

یهودی

تنی چند خواستند شراب خانه مردی یهودی را ویران سازند. به مغازه او هجوم برده و مرد را کشان کشان با خود بردند. از قضا به شیخ هادی برخوردند. گفتند این مرد به مقدسات مذهبی توهین می کند می خواهیم مجازاتش کنیم.شیخ در آن غوغا به یکی از شاگردانش گفت: مهر نمازت را طوری در جیب یهودی بگذار که دیگران نفهمند و او نیز این کار را کرد.

شیخ گفت: حالا معلوم می کنم که او مسلمان است یا کافر؟ به یکی از حاضران گفت؛ دست در جیبش کن. او مهر نمازی یافت. شیخ به سردسته آنها گفت:جد بزرگوارت به کافران می فرمود قو لوا ...الاالله تفلحوا، پیامبر اسلام گروه گروه کافران را تنها با گفتن یک جمله مسلمان می کرد. تو می خواهی بر خلاف جدت دستار ببندی این مرد می گوید من مسلمانم مهر نماز هم درجیبش است. همه سرافکنده برگشتند. اما یهودی سرگردان که پی به واقعیت ماجرا برده بود، از حسن سلوک شیخ چنان متحول شد که مسلمان شد و کلمه شهادتین بر زبان جاری ساخت.

عطار

روزی عطار در دکان خود مشغول به معامله بود که درویشی به آنجا رسید و چند بار با گفتن جمله چیزی برای خدا بدهید از عطار کمک خواست ولی او به درویش چیزی نداد. درویش به او گفت: ای خواجه تو چگونه می خواهی از دنیا بروی؟ عطار گفت: همانگونه که تو از دنیا می روی. درویش گفت: تو مانند من می توانی بمیری؟ عطار گفت: بله، درویش کاسه چوبی خود را زیر سر نهاد و با گفتن کلمه الله از دنیا برفت. عطار چون این را دید شدیداً متغیر شد و از دکان خارج شد و راه زندگی خود را برای همیشه تغییر داد

طلا...

با مادرم به ویترین طلافروشی خیره شده بودیم. ویترین مغازه پر بود از طلا و جواهرات قشنگ و جورواجور. مادرم با لبخند نگاهم کرد و وارد مغازه شد. اما من خیره به طلاها پشت ویترین ماندم. انتخاب کردن کار سختی بود. همه طرحها و مدلها چشمگیر و زیبا بودند اما... گردنبند مادرم که تازه وارد ویترین شده بود،از همه زیباتر بود.

سرد

بیست سال قبل بود.استکان چای رو گذاشتم جلوش.نمی دونستم چطوری بهش بگم.سه سال بود ازدواج کرده بودیم.اما هر وقت از بچه دار شدن حرف میزدم ترش میکرد.دل تو دلم نبود.وقتی چای سرد سرد شد مثل یخ ،بدون قند سر کشید.همه کارهاش سرد بود ،حتی چای خوردنش.می خواستم بعد از شام بهش بگم اما بیرون رفت.فکر کردم زود برمی گرده.ولی ازش خبری نشد.به هیچ کس چیزی نگفتم.می گفتم برمی گرده ،اما امشب عروسی پسرمونه و اون هنوز برنگشته

نزد پروردگار

شخص عارفى از اولیاء خدا سالى اراده سفر حج نمود، پسرى داشت پرسید پدرجان کجا اراده دارى ، گفت : به زیارت خانه خدا مى روم ، پسر خیال کرد که هر کس خانه خدا را ببیند خدا را هم مى بیند، گفت : پدرجان مرا نیز همراه خود ببر، پدر گفت : تو را صلاح نیست ، پسر اصرار نمود، او هم ناچار پسر را به دنبال خود به حج برد، تا به میقات رسیدند احرام بستند و لبیک گویان بر حرم داخل شدند، به محض ‍ ورود، آن پسر چنان متحیر شد که فورا به زمین افتاد و روح از بدنش ‍ بیرون رفت ، عارف دچار وحشت شده و مى گفت ، کجا رفت فرزند من و چه شد پاره جگر من ، از گوشه خانه خدا صدائى بلند شد، تو خانه را مى طلبیدى او را یافتى ، و پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبید او هم به مراد خویش رسید، از هاتف غیبى صدائى شنید که او نه در قبر و نه در زمین و نه در بهشت است بلکه او جایگاهش در نزد پروردگار است.

عجایب هفتگانه جهان

معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند .دانش آموزان شروع به نوشتن کردند . معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد . با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند :اهرام مصر ، تاج محل ، کانال پاناما ، کلیسای سن پیر ، دیوار بزرگ چین و ... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد . معلم پرسید : این کاغذ سفید مال چه کسی است ؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد . معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی ؟ دخترک جواب داد : عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم . معلم گفت : بسیار خوب هر چه در ذهنت هست به من بگو ، شاید بتوانم کمکت کنم .در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت : به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن ، چشیدن ، دیدن ، شنیدن ، احساس کردن ، خندیدن و عشق ورزیدن .پس از شنیدن سخنان دخترک ، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . آری عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما آن ها را ساده و معمولی می انگاریم

ایجاد کار

شخصی از برناردشاو پرسید: برای ایجاد کار در دنیا بهترین راه چیست؟ او گفت: بهترین راه این است که زنان و مردان را از هم جدا کنند و هر دسته را در جزیره‌ای جای دهند. آنوقت خواهی دید که با چه سرعتی هر دسته شروع به کار خواهند کرد. کشتی‌ها خواهند ساخت که به وسیله آن هرچه زودتر به یکدیگر برسند!

صدای خنده

زن جوان در حالی که دست کودک گریانش را میفشرد از او پپرسید: که گفتی امیر کتکت زده، حالا نشونش میدم... عرض خیابان را با سرعت طی کرد و به در خانه مورد نظر رسید و آن را با شدت هرچه تمامتر کوبید.زنی با قیافه طلبکارانه در را باز کرد و چند لحظه بیشتر نگذشته بود که دعوایی پر سر و صدا آغاز شد ... اما ناگهان صدای خنده دو کودک در حال بازی ،تمام آن صداهای اضافه را خاموش کرد.

پیوند مغز

بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهی خسته ، ناراحت و جدی . دکتر در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم , تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه ."

"این عمل ، کاملا در مرحله أزمایش ، ریسکی و خطرناکه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره, بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه ولی هز ینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین ." اعضا خانواده در سکوت مطلق به گفته های دکتر گوش می کردن , بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید :" خب , قیمت یه مغز چنده؟";

دکتر بلافاصله جواب داد :"5000$ برای مغز یک مرد و 200$ برای مغز یک زن ." موقعیت نا جوری بود , أقایون داخل اتاق سعی می کردن نخند ن و نگاهشون با خانمهای داخل اتاق تلاقی نکنه , بعضی ها هم با خودشون پوز خند می زدن ! بالاخره یکی طاقت نیاورد و سوالی که پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید که : "چرا مغز آقایون گرونتره ؟ "

دکتر با معصومیت بچگانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد که : " این قیمت استاندارد عمله ! باید یادآوری کنم که مغز خانمها چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر !!!!!!!!!!!! !! . "

حکایت داماد و مادر زن !!

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد. داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» نوبت به داماد آخری رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. اما داماد از جایش تکان نخورد. او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟ همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد. فردا صبح یک ماشین بی ام ‌و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت»

پسرها نمی‌توانند

1- با داشتن هیکلی ضایع تیشرت تنگ نپوشند و فیگور نگیرند!

2- از کلاس پنجم دبستان صورتشون رو سه تیغه نکنند و after shave نزنند!

3- پس از یافتن اولین مو در پشت لب احساس مردانگی نکنند و به فکر ازدواج نیفتند!

4- در میهمانیها و محافل خانوادگی احساس بامزگی نکنند و چرت و پرت نگویند!

5- ادعای با مرامی و با معرفتی و با وفایی و غیره نکنند!

6- کت و شلوار صورتی با بلوز زرد نپوشند و کروات قهوه‌ای نزنند!

7- احساس با غیرتی نکنند و راه به راه به آبجی کوچیکه گیر ندهند!

8- از 9 سالگی پشت ماشین باباشون نشینند و پدر ماشین رو در نیارند!

9- چرت و پرت نگند و از خودشون تعریف نکنند!

دخترها نمی‌توانند

1- با داشتن دماغی تیر کمونی یا عقابی متالیک به جراح مراجه نکنند!

2- با دیدن یکی خوش تیپ‌تر از خودشون، میگرن نگیرن و از زور ناراحتی غش نکنند!

3- با داشتن قدی کوتاه کفش پاشنه 60 سانتی نپوشند و احساس قد بلندی نکنند!

4- روزی 24 ساعت با تلفن حرف نزنند!

5- روزی 30-40 هزار تومان آت و اشغال نخرند!

6- از مهمونی و عروسی و برای هم خالی نبندند و با خالی‌بندی لایه اوزون رو سوراخ نکنند!

7- با یه دماغ عمل کرده احساس خوشگلی نکنند و فکر نکنند که مادر زادی همینجوری بودن!

8- مطالب چرت و پرت این قسمت رو بخونند و از عصبانیت سکته نکنند!

پایان نامه خرگوش

یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید. روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم..

روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟خرگوش: من در مورد ایکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم.

روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند.

خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا. خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد. در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد.

گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.

گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد. در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود. در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.ـنتیجههیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشدهیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشیدآن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟!!!!

هیتلر

هیتلر کسی بود که بهترین و بینقص ترین نقشه های جنگ را میکشید. وقتی دیگر به پایان کارش نزدیک میشد ، از او پرسیدند که چگونه آن نقشه های ماهرانه را میکشد؟ او در جواب گفت: اول مثل بقیه فرماندهان جنگی نقشه ای طراحی میکردم. بعد از احمقترین و ساده ترین افرادم میخواستم که درباه آن نظر بدهند. و آنها هر چه میخواستند میگفتند. و اینگونه دیگر کودکانه ترین اشتباه هم ممکن نبود. و نقشه هایم بینقص میشدند!

تخته سنگ

در زمانهای گذشته حاکمی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که واکنش مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد . بعضی از بازرگانان، نظامیان و ندیمان ثروتمند حاکم بی اعتنا از کنار تخته سنگ می‌گذشتند و بسیاری هم غرولند می‌کردند که این چه شهریست که نظم ندارد، حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه ای است . با این حال هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت.

نزدیک غروب یکی از روستائیان نزدیک سنگ رسید، در حالی که در پشتش بار میوه و سبزیجات بود، بارهایش را بر زمین گذاشت و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده بر داشت و آن را کناری قرار داد، ناگهان زیر تخته سنگ کیسه ای را دید، کیسه را باز کرد و در آن سکه های طلا و یاداشتی پیدا کرد. حاکم در آن یاداشت نوشته بود : «هر سد و مانعی ممکن است موقعیتی برای تغییر زندگی انسان باشد.»

تولدت مبارک!

وقتی صدای بوق ماشین را شنید تندتند لباس‌هایش را تنش کرد. دمِ در رفت، پدر مثل سال‌های پیش نه کیک خریده بود نه گل و نه باد‌کنک. ولی دخترک چیزی نگفت.بسته کادو و یک بیلچه رنگ و رو رفته در کیفش گذاشت و سوار ماشین شد. دل تو دلش نبود.یعنی مادر از کادوی او خوشش می‌آید؟پارسال یک روسری خریده بود. وقتی رسیدند قمقمه را پر از آب کرد و دوان دوان پیش مادر رفت. پدر آرام پشت سر دخترک می‌آمد، چیزی زیر لب گفت و دخترک را با مادرش تنها گذاشت.دخترک تنها شد، شمع سی و چهار سالگی را روشن کرد و بیلچه را از کیفش در آورد و شروع به کندن چاله کنار قبر کرد.گل سر را داخل آن گذاشت. خوب داخلش را نگاه کرد، روسری نبود حتما مادر از آن استفاده کرده است. روی چاله خاک ریخت و شمع‌ها را فوت کرد و بعد شروع به دست زدن کرد، مادر سی و چهار ساله شده بود

دزد خوش شانس

آورده اند که بازرگانی بود مال دار و زنی داشت صاحب جمال و جوان ، او به عاشق ، ولی زن از شوهر گریزان ، چنانکه ساعتی در کنار او نزیستی. تا شبی دزدی به خانه ایشان رفت. بازرگان درخواب بود. زن از دزد بترسید و پیش شوی رفت و او را محکم در بغل گرفت. شوی بیدار شد و گفت : این چه شفقت است و به کدام خدمت سزاوار این نعمت گشته ام ؟ و چون دزد را دید و سبب دانست ، گفت : ای شیر مرد مبارک قدم ! آنچه خواهی از مال بردار که حلالت کردم چون به یمن قدم تو این نعمت یافتم.

حکایت از منطق الطیر عطارِ نیشابوری

 سزاوار لشگر محمود شاه در سومنات بتی یافتند به نام لات. هندوان به زاری و تمنا از او خواستند تا در برابر ده من زر بت را باز ستانند. شاه بت را نفروخت و در عوض آتشی بر افروخت و لات را در آن بسوزاند. یک از سردارانش گفت: زر از بت بهتر بود، کاش بت را به آن همه زر می فروختی. شاه گفت: ترسیدم که در روز حساب کردگار آذر و محمود را به پیش آورد و بگوید که او بت تراش بود و تو بت فروشی. ناگاه از میان بت که در آتش می سوخت بیست من گوهر برون آمد. شاه گفت: لایق این بت آن بود و از خدای من مکافات این بود. بشـــــکن آن بتــهـا که داری ســـر بسـر ................. تا عوض یابی تو دریای گهر نفس را چون بت بسوز از شوق دوست ................. تا بسی گوهر فرو ریزد ز پوست

سانحه

مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد . از در وارد خانه شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد , همسرش به او اعتنایی نکرد , حتی دختر کوچکش هم به او توجهی نکرد .... آرام رفت و روی مبل نشست .... صدای زنگ تلفن به صدا درآمد , زن تلفن را برداشت , صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است .

باران

روزی روزگاری, اهالی یک دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند. در روز موعود , همه ی مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود ..... و این یعنی ایمان.

عاشقانه

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواش تر برو ,من می ترسم مرد جوان: چرا می ترسی؟ اینجوری که خیلی بهتره زن جوان: خواهش میکنم ,من خیلی می ترسم مرد جوان: باشه , اما اول باید بگی که دوستم داری زن جوان: دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی مرد جوان: منو محکم بگیر زن جوان: باشه یواش تر برو من میترسم مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری, آخه نمیتونم راحت برونم.خیلی اذیتم میکنه روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد , یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه همسرش را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .

ققنوس

ققنوس پیر شده بود و زمان مرگش فرا رسیده بود. ازگذشته‌اش پشیمان بود گذشته ای پر از گناه. از خدا بخشش خواست و خدا بخشید. گفت خدا من در تمام عمرم کار نیک انجام ندادم اجازه بده تا برگردم و از نوبسازم و خدا قبول کرد. خدا به ققنوس گفت آتشی بزرگ درست کن و در میان آن بنشینتا زندگی دوباره ات بخشیم. ققنوس پیر هیزم بر روی هیزم میریخت تا آتشگاهی بزرگ بناشد و جرقه ای زد و آتشی بزرگ ققنوس را در بر گرفت. ققنوس در میان آتش بود و آتشهمچنان می‌سوخت. چیزی به طلوع نمانده بود. آتش خاموش شده بود. خاکستر های میانآتش تکان می‌خوردند.... ناگهان ققنوس جوانی از میان آتش برخاست...

نجوا

کودک نجوا کرد : خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید. پس کودک فریاد زد : خدایا با من صحبت کن! و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد. کودک فریاد زد : خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید. کودک در ناامیدی گریه کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم , پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد

مرغ

جوجه هایش گرسنه بودند . طوفان همه ماهی ها را بهاعماق دریا کشانده بود . مرغ دریایی هر روز تکه ای از گوشت زیر بال خو را با منقارمیکند و پنهانی به جوجه هایش میداد تا آنها را از مرگ حتمی نجات دهد. روزها گذشت وجوجه ها هر روز بزرگتر و قویتر میشدند و مادر نحیف تر.یک روز بچه ها جمع شدند چونمیخواستند در مورد موضوع مهمی با مادر صحبت کنند. آنها گفتند از مزه گوشتی که هرروز میخورند خسته شدند

خودکشی

کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است، وسوسه‌ی خودکشی که در 16 سالگی به او دست داده بود را این گونه توصیفمی‌کند: وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه زهر را برداشتم. زهر را در لیوانپیش رویم خالی کردم، غرق تماشایش شدم ، رنگش را نگاه کردم و مزه احتمالی‌اش را درذهن ام تصور کردم. سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و بویش به مشامم خورد؛ دراین لحظه، ناگهان جرقه ای از آینده در ذهنم درخشید... و توانستم سوزش را در گلویم احساسکنم و سوراخ ایجاد شده در درون معده ام را ببینم.

احساس آسیب آن زهر چنان حقیقی بودکه گویی به راستی آن را نوشیده بودم. سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام. درطول چند لحظه ای که آن لیوان را در دست گرفته بودم و امکان مرگ را مزه مزه میکردم، با خودم فکر کردم: اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادنزندگی‌ام را هم دارم....

یواشکی

آرام کلیدش را در قفل انداخت.مواظب بود که قفل در صدا ندهد.گیوه های چرکش را که به زحمت سفیدی اش دیده می شد،از پایش درآورد.نوری که از لای پرده هواکش به راهرو می تابید،سایه اش را روی زمین پهن کرده بود.دستش را به طرف کلید برق برد تا روشنش کند،اما ترسید بچه هایش بیدار شوند.دستش را پس کشید.دستهای بزرگ ترک خورده اش را برد طرف در. نگاهش افتاد به نقاشی روی دیوار.او را با بغلی پر از میوه کشیده بودند.درشت زیرش نوشته بودن: بابا نقاشی در اشک چشمهایش وارونه شد.آرام دستگیره را پایین کشید.«تق...!»بدنش لرزید: نکند که... مینا زیر چشمی پدرش را نگاه کرد.یواشکی روی شانه هایش غلت خورد و آرام در گوش مهتاب زمزمه کرد: نکنه چشمهات رو باز کنی که بابا خجالت بکشه

عقاب ها !!

روزی، بر فراز چراگاهی بزرگ ، گوسفندی با بره اش در حال چرا کردن بودند. عقابی بالای سر این دو چرخ می زد و با چشمانی پر از گرسنگی گوسفند وبره اش را بر انداز می کرد و می خواست به پایین بیاید و شکارش را بگیرد. اما در همین حین عقاب دیگری در آسمان پدیدار شد و بر بالای سر گوسفند و بره به پرواز در- آمد . هنگامی که ای دو رقیب همدیگر را دیدند با فریاد های خشم آلود جنگی تمام عیار را آغاز کردند . گوسفند نگاهی به بالای سر خود انداخت و شگفت زده شد. سپس به بره ی خود رو کرد و گفت : " چه شگفت کودک من! این دو پرنده شکوهمند با هم نبرد می کنند تا از مقدار بیشتری از آسمان بهره مند شوند ! آیا وسعت این فضای بیکرانه برای هر دوی اینها کافی نیست؟

بره ی کوچک من! ای کاش هر چه زود تر بین برادران بالدارت صلح و دوستی بر قرار باشد!" وبره در حالی که معصومانه به آن دو عقاب می نگریست این آرزو را در قلب کوچک خود تکرار کرد!

نقشه جهان

 پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد . پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده ازش می پرسه که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی . پسر میگه : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم . وقتی آدما درست شن دنیا هم درست شده !!!

لنگه کفش

روزی گاندی با تعداد کثیری از همراهان و هواخواهانش می‌خواست با قطار مسافرت کند. هنگام سوار شدن، لنگه کفشش از پایش درآمد و در فاصله بین قطار و سکو افتاد. وقتی از یافتن کفشش در آن موقعیت ناامید شد، فوری لنگه دیگر کفشش را نیز در‌آورد و همانجایی که لنگه کفش اولی افتاده بود، انداخت. در مقابل حیرت و سؤال اطرافیانش توضیح داد: «ممکن است فقیری لنگه کفش را پیدا کند، پیش خود گفتم بک جفت کفش بهتر است یا یک لنگه کفش ؟!»

دیوجانس

«روزی دیوجانس ـ یکی از انسان‏های زاهد روزگار ـ از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگ‏ترین آرزویت چیست؟ اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم. دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟ اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم. دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟ اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم. دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟ اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم. دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بی‏تحمل رنج و مشقت، به استراحت نمی‏پردازی و از زندگی‏ات لذت نمی‏بری؟»

فلسفه کفشهای بهلول

بهلول روزی به مسجد رفت و از ترس آن که مبادا کفش هایش را بدزدند یا با دیگری عوض شود ، آنها را زیر لباد ه اش پیچید و در گوشه ای نشست. شخصی که کنارش بود چون بر آمدگی زیر بغل اورا دید گفت: به گمانم کتاب پر قیمتی در بغل داری؟ چه نوع کتابی است بهلول گفت: کتاب فلسفه . غربیه پرسید: از کدام کتاب فروشی خریده ای؟ بهلول گفت: از کفاشی خریده ام .

آفریقا

هر روز صبح در گوشه‌ای از صحرای آفریقا غزالی از خواب بیدار می‌شود. غزال می‌داند که در آن روز باید چالاکتر از همه درندگان تیزرو باشد و گرنه مرگ، او را خواهد بلعید. در گوشه‌ای دیگر از این صحرا هر روز شیری از خواب بیدار می‌شود که می‌داند باید یکی از آهوان تیزپا را به چنگ آورد وگرنه باید منتظر مرگ باشد!

عنکبوت

مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت: من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای. فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟ او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که میرفت عنکبوتی را دید اما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.

فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی. مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند، اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد. فرشته با ناراحتی گفت: تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی.دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد...!

کلاغ

یه کلاغ روی درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد ... یه خرگوش از کلاغ پرسید : منم می تونم مثل تو تمام روز بشینم و هیچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد : البته که می تونی !... خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد ... یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد !

دروغ و حقیقت

روزی دروغ به حقیقت گفت : میل داری با هم شنا کنیم ؟ حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول او را خورد. آن دو با هم به کنار ساحل رفتند . حقیقت لباسش را در آورد . دروغ حیله گر فوراً لباسهای او را پوشید . از آن روز به بعد همیشه حقیقت عریان و زشت است و دروغ در لباس حقیقت زیبا و فریبنده

پیرمرد

پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت میکرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید:

هی پیری ! مردم این شهر چه جور آدمهاییند؟

پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟

گفت: مزخرف !

پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور

بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.

پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟

گفت: خب ! مهربونند.

پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور !

پروردگارت با تو چه کرد؟

جنید را پس مرگ به خواب دیدند و او را پرسیدند که : پروردگارت با تو چه کرد؟ گفت آن اشارت پرید و عبارات نابود شد و دانش ها از یاد رفت و آن رسم ها به کهنگى گرایید و جز چند رکعت نمازى که در شب خواندم ، سودمند نیافتاد!

تخته سنگ

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد، حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرارداد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد"

بازرگان

بازرگانی پس از ده سال کار دشوار ،دجار حملات قلبی شدوقتی پزشک به او گفت که دیگر قادر به ادامه زندگی نیست،همسرش از فردی در مورد قانون نفی وانکار شنیده بود به همسرش گفت که مرگ را نپذیرد .شبی در حال درد شدید مرد چنین ادعا کرد:خدایا ادامه این وضع را نمی پذیرم با کمک تو بهبودخواهم یافت ودر دلش به درد گفت:نه نه نه،آنشب نقطه عطف زندگیش بود .او بهبود یافت وبه زندگی معمول خود باز گشت وبه کار آسانتری پرداخت وصاحب تندرستی ونیرویی که در زندگیش سابقه نداشت. در برابر اوضاع وشرایطی که نمیخواهید پایدار بمانند،از اقتدار ابدی "نه"که در بروند اختیار شماست بهره بجویید. زیراهمه باورهایی دارند که باید از بین بروند.

عقرب

روزی مردی عقربی را دید که درون اب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،اما عقرب او را نیش زد . مرد باز سعی کرد تا عقرب را از اب بیرون بیاورد،اما عقرب بار دیگر او را نیش زد. رهگذری او را دید و پرسید:"برای چه عقربی را که نیش می زند،نجات می دهی."مرد پاسخ داد:"این طبیعت عقرب است که نیش بزندولی طبیعت من این است که عشق بورزم.چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟

کتف

از عایشه نقل شده است که روزی گوسفندی را ذبح کردیم و پیامبر (ص) تمام قسمت های آن گوشت را به دیگران انفاق نمود. و تنها کتفی از گوسفند باقی ماند. من به پیامبر عرض کردم : یا رسول الله (ص) از گوسفند تنها کتفی از آن باقی مانده است. رسول الله (ص) فرمودند : هر آنچه انفاق کردیم باقی است به غیر از این کتف.

چالة ایرانیان

خواب دیدم قیامت شده و هر قومی را داخل چاله‌ای عظیم انداخته و بر سر هر چاله‌ای نگهبانی گرز به دست گمارده بودند الا چالة ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: "عبید، این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده، نگهبان نگمارده‌اند ؟" گفت: "می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله" خواستم بپرسم "اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالارفتن کند ..." نپرسیده گفت: "اگر کسی از ما فیلش یاد هندوستان کند؛ خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کنیم و به ته چاله بازگردانیم !"

سوراخ

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر می کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم - به اندازه کافی قوی نمی شدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم.

پیپ استالین و اعتراف هیات گرجستانی

در روزگاری نه چندان دور یک هیات از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بودند . پس از جلسه استالین متوجه شد که پیپش گم شده است و به همین خاطر از رییس " کا.گ.ب " خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجستانی پیپ او را برداشته است یا نه ؟ پس از چند ساعت استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رییس " کا.گ.ب " خواست که هیات گرجی را آزاد کند . رییس " کا.گ.ب " اما گفت : " متاسفم رفیق ، تقریبا نصف هیات اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و تعدادی هم موقع بازجویی مرده اند

قورباغه ها

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان.

آقایان محترم !اگر میخواهید در زندگی خوشبخت باشید! باید این قوانین را رعایت نمایید:

قانون طلایی اول : باید زنی داشته باشید که در کارهای خانه کمک کند، خوب آشپزی کند، گردگیری کند...

قانون طلایی دوم: باید زنی داشته باشید که سرگرمتان کند، شما را بخنداند، باعث فراموشی غصه شود...

قانون طلایی سوم: باید زنی داشته باشید که بتوانید به او اطمینان کنید و مطمئن باشید هیچوقت به شما دروغ نمیگوید...

قانون طلایی چهارم: باید زنی داشته باشید که در کنارش به آرامش برسید و از بودن با او لذت ببرید...

قانون طلایی پنجم: خیلی خیلی مهم است که این چهار زن از وجود یکدیگر بیخبر باشند!

فوجیما

از دردی که تمام تنم را گرفته بود بیدار شدم و پرستاری را دیدم که کنار تخت من ایستاده . گفت : " آقای فوجیما بخت یارتان بوده که از بمباران دو روز پیش هیروشیما جان به در برده اید . اما حالا این جا در امان هستید توی این بیمارستان . " با صدای ضعیفی پرسیدم : " من کـــجا هــــسـتم ؟ " گفت : ناکاساکی

گوته

گوته می گوید: «اگر ثروتمند نیستی مهم نیست، بسیاری از مردم ثروتمند نیستند»، «اگر سالم نیستی، هستند افرادی که با معلولیت و بیماری زندگی می کنند»، «اگر زیبا نیستی برخورد درست با زشتی هم وجود دارد»، «اگر جوان نیستی، همه با چهره پیری مواجه می شوند»، «اگر تحصیلات عالی نداری با کمی سواد هم می توان زندگی کرد»، «اگر قدرت سیاسی و مقام نداری، مشاغل مهم متعلق به معدودی انسان هاست»، «اما، اگر «عزت نفس نداری»، برو بمیر که هیچ نداری.»

مستجاب الدعوه

روزی مردی مستجاب الدعوه پای کوهی نشسته بود که به کوه نظری انداخت و از اونجا که با خدا خیلی دوست بود گفت: خدایا این کوه رو برام تبدیل به طلا کن. در یک چشم بر هم زدن کوه تبدیل به طلا شد. مرد از دیدن این همه طلا به وجد آمد و دعا کرد: خدایا کور بشه هر کسی که از تو کم بخواد. در همان لحظه هر دو چشم مرد کور شد.

پیرمرد

پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود. دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله‏های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد.

عنکبوت

مردی درجهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمدو گفت من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که میرفت عنکبوتی را دید اما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.

فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا بروتا به بهشت بروی . مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد.که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد . فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی.دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.

خدا

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید.

ازت متنفرم

یک روز پسر کوچکی از دست مادرش عصبانی شد و فریاد زد: ازت متنفرم! ازت متنفرم! و چون از عواقب این حرف خود ترسید، سریع از خانه بیرون دوید و به پایین دره ای رفت و باز فریاد زد: ازت متنفرم! ازت متنفرم! ناگهان پژواک صدای او بازگشت: ازت متنفرم! ازت متنفرم! این اولین باری بود که پسر کوچک صدای یک پژواک را می شنید. او ترسید، سراسیمه به خانه برگشت و پرید بغل مادرش و گفت: پسر بدی آن بیرون است و فریاد می زند: ازت متنفرم! ازت متنفرم!

مادر او را در آغوش کشید و فهمید ماجرا چیست و به او گفت برو بیرون و فریاد بزن: دوستت دارم! دوستت دارم! و صدای پژواک او همان را گفت. پسر آن روز یاد گرفت که زندگی ما مانند یک پژواک است. هر چه بدهیم، همان را پس می گیریم!

آرزوی ازدواج

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی.

مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.

برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت.

آرزوی نان گرم و تخم مرغ

ابوتراب نخشبی می گوید: روزی در بیابان آرزوی نان گرم و تخم مرغ کردم. از قضا راه را گم کرده، به قبیله ای رسیدم که طراری مالی از آنها به سرقت برده بود، گمان کردند من آن دزدم. در من آمیختند که کالای ما را برده ای، مرا زجر دادند ، دویست چوب زدند ، ناگاه پیری رسید و مرا شناخت. بانگ برآنها زد که ای وای این شیخ است ، این شیخ الشیوخ است و فلان است و بهمان است و از این دست حرفها. آن مردمان دست از آزارام بداشتند و عذر خواستند. پیرمرد مرا به خانه برد و نان گرم و تخم مرغ برایم آورد.

بعد هم نخشبی عزیز اضافه می کند که هرگز بر من از این خوش تر وقتی نگذشته بود که نفس خویش را خوار و ذلیل ببینم ، تا آرزوی نان گرم و تخم مرغ نکند و بدو خطاب کردم که هر آرزویی سزاوار دویست چوب است .

گناه کار .

اسب مردی را دزدیده بودند. مرد حیران و سرگردان از این و آن سراغ اسب را می گرفت. یکی گفت: "گناه تو بود که اسب را خود نبستی." دیگری گفت: "گناه غلام تو بود، که در طویله را باز گذاشته بود." مرد که درمانده شده بود، گفت : "راستی که همۀ گناهان را ما کردیم، و دزد بی گناه است!" .

پرتاب سنگ

روزی عده ای از دوستان بایزید برای دیدار او عازم خانه او شدند . وقتی به خانه او رسیدند ، بایزید آنها را از پنجره دید و شروع به پرتاب سنگ به سوی آنان کرد . آنها به کار او اعتراض کردند و گفتند : چرا چنین می کنی، ما دوستان توایم ؟ وسپس فرار کردند . بایزید گفت : « ای دروغگویان ! اگر شما دوستان ما می بودید ، به چند سنگریزه فرار نمی کردید . »

مدیر اجرایی

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.» صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟» کارمند تازه وارد گفت: «نه»صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.» مدیر اجرایی گفت: «نه» کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.

سامورایی

کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:« پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند راهب به آرامی گفت:« خشم تو نشانه ای از جهنم است.» سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد. آنگاه راهب گفت:« این هم نشانه بهشت!»

ایمان واقعی ...

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد !

عالم فروتن ...

گویند که زمانی در شهری دو عالم می زیستند . روزی یکی از دو عالم که بسیار پرمدعا بود ٬ کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت :این کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت :و این دانه گندم هم فلان عالم است !و شروع کرد به تعریف از خود .خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید . فرمود به او بگوئید : آن یک دانه گندم هم خودش است ٬ من هیچ نیستم

داستان بز خاکستری

سه دوست به یک آبادی وارد گشتند. یکی فردی بیسواد، دیگری اندک سواد در حد خواندن و نوشتن و آخری ریاضیدان. در بدو ورود، بزی را بدیدند؛ اولی گفت: «تمامی بزهای این آبادی خاکستری اند»، دومی عنوان کرد: «تو که باقی بزها رو ندیده ای، شاید فقط همین یک بز خاکستری باشد»، و سومی اظهار نمود: «ما که طرف دیگر بز را ندیده ایم، شاید فقط همین طرفش خاکستری باشد.» برداشت شخصی از کردار عده ای خاص را به بقیه، تعمیم ندهیم.

نقشه جهان

پدری برای سرگرم کردن فرزندش نقشه جهان را چند قسمت کرد و به او داد تا مانند پازل درستش کند. پسر خیلی زود این کار را تمام کرد. پدر که میدانست فرزند با نقشه دنیا آشنایی نداشته تعجب کرد و پرسید: ...چه طور به این سرعت توانستی تکمیلش کنی ؟؟؟ پسر جواب داد: پشت نقشه عکس یه آدم بود ، آدم را ساختم جهان خود به خود درست شد.

پیرمرد

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه" پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت : اما من که می دانم او چه کسی است...!

بد اقبالی

کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد. همسایه ها به او گفتند: چه بد اقبالی و پاسخ داد: ممکن است روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی و گفت: ممکن است پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست. همسایه ها گفتند: چه اتفاق ناگواری و پاسخ داد: ممکن است فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند. همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی و گفت: ممکن است و این داستان همچنان ادامه دارد؛ همانطور که زندگی ادامه دارد.

تغییر

بر سر گور کشیکی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:کودک که بودم می خواستم دنیا راتغییر دهم؛بزرگ که شدم فهمیدم دنیا خیلی بزرگ است باید انگلستان را تغییر دهم.بعدهادنیا را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم.در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم.اینک که در آستانه مرگ هستم میفهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم؛شاید میتوانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!

تصمیم های اشتباه

از مدیر موفقی پرسیدند: "راز موفقیت شما چه بود؟" گفت: «دو کلمه» است.

- آن چیست؟

- «تصمیم‌های درست»

- و شما چگونه تصمیم های درست گرفتید؟

- پاسخ «یک کلمه» است!

- آن چیست؟

- «تجربه»

- و شما چگونه تجربه اندوزی کردید؟

- پاسخ «دو کلمه» است!

- آن چیست؟

- «تصمیم های اشتباه»

نام من

دخترکی به میز پدرش نزدیک میشود و کنار آن می ایستد. پدر به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیزهایی در سررسید و اصلا متوجه دخترش نمیشود تا اینکه دخترک میگوید: " پدر چه میکنی؟" و پدر پاسخ میدهد: "چیزی نیست. مشغول ترتیب دادن برنامه هایم هستم. اینها نام افراد مهمی است که باید با آنها ملاقات کنم."دخترک پس از کمی تأمل میپرسد: "پدر، آیا نام من هم در دفتر هست؟"

دو درویش

دو درویش با هم سفر می کردند.یکی لاغر بود و فقط هر روز یک بار غذا می خورد و دیگری اندامی قوی داشت و با خوردن روزی سه بار غذا هم سیر نمی شد.آن ها به شهری رسیدند، ماموران شهر که در جستجوی دو جاسوس می گشتند آن دو را به اشتباه به جای جاسوس گرفتند و به زندان انداختند و در را به روی آن ها بستند و به آن ها آب و غذا هم ندادند.دو هفته گذشت و جاسوس های واقعی به دام افتادند و بی گناهی آن دو درویش معلوم شد.ماموران بی درنگ به زندان رفتند و در را گشودند. درویش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درویش قوی پرخور مرده بود.ماموران خیلی تعجب کردند.آن ها نمی فهمیدند چرا درویش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درویش قوی مرده است.مرد دانایی به آن ها گفت: اگر غیر از این بود باید تعجب می کردید!درویش قوی و پرخور نتوانست دو هفته گرسنگی را تحمل کند و مرد،اما درویش لاغر و کم خور به نخوردن عادت داشت و توانست زنده بماند.

دوست زمان تنهایی

ابوعلی سینا فیلسوف و پزشک بزرگ ایرانی روزی در خانه اش نشسته بود و یکی از کتاب های افلاطون دانشمند یونانی باستان را با لذت می خواند . او چند سال به دنبال این کتاب گشته بود و سر انجام آن را به دست آورده بود و شتاب داشت هر چه زودتر همه آن را بخواند.هر قدر کتاب را بیشتر می خواند لذت بیشتری می برد و کنجکاویش برای خواندن بخش های بعدی آن بیشتر می شد.در همین موقع ناگهان در خانه باز شد و یکی از همسایگان قدم در خانه گذاشت و با دیدن ابوعلی سینا که در حال مطالعه بود پرسید:همسایه عزیز،چرا تنها نشسته ای؟!ابوعلی سینا که رشته افکارش پاره شده بود و از ورود ناگهانی همسایه احساس ناراحتی می کرد آهی کشید و پاسخ داد: تا این لحظه تنها نبودم و با دوست خوبی مانند این کتاب نشسته بودم، اما حالا که تو پیش من آمدی کتاب رفت و تنها شدم!

راهزنان و سیب های زهرآلود

عده ای راهزن در بیابانی کمین کرده بودند و هر روز به کاروان ها دستبرد می زدند و مسافران را هم می کشتند.پادشاه و وزیر و سردارانش هم هر کار می کردند و هر نقشه ای می کشیدند سودی نداشت و راهزنان باز دست به دزدی و جنایت می زدند و از سپاهیان هم کارى بر نمی آمد.سر انجام یک روز یک پیرمرد به کاخ پادشاه رفت و به او گفت:من نقشه ای دارم که اگر آن را بپذیری راهزنان نابود می شوند. پادشاه خوشحال شد و پرسید:نقشه ات چیست؟ پیرمرد پاسخ داد:دستور بده ده خروار سیب حاضر کنند. پادشاه بی درنگ دستور حاضر کردن سیب ها را داد و پیرمرد از پادشاه خواست که سه شیشه ی بزرگ زهر هم آماده کند.وقتی زهر حاضر شد پیرمرد همه ی سیب هارا زهرآلود کرد و بعد به پادشاه گفت:حالا دستور بده سیب ها را بار ده شتر کنند و به محلی که راهزنان کمین کرده اند ببرند.پادشاه دستور پیرمرد را اجرا کرد و شتربانان به راه افتادند و پیش از این که به محل راهزنان برسند پشت یک تپه پنهان شدند و شتر ها را رها کردند.شتران جلو رفتند و راهزنان از کمین گاه بیرون پریدند و با دیدن ده شتر با بار سیب خوشحال شدند و شتر ها را گرفتند و سیب ها را از پشت آن ها پایین آوردند و با اشتها و لذت شروع به خوردن سیب ها کردند اما هنوزچند لحظه ای نگذشته بود که همه ی آن ها افتادند و مردند

زن و ببر

زنی با دو پسر کوچکش از میان جنگل می گذشت، ببری رسید و خواست به آن ها حمله کند. و آن ها را بکشد و بخورد.زن اول خیلی ترسید اما ناگهان فکری به خاطرش رسید و به بچه هایش گفت:چرا برای خوردن این ببر با هم دعوا می کنید؟ فعلآ همین یک ببر را بخورید، بعد یک ببر دیگر پیدا می کنم.ببر فکر کرد آن زن و بچه هایش خیلی شجاع هستند و بر گشت و پا به فرار گذاشت.چند لحظه بعد شغالی را دید و شغال پرسید چرا فرار می کنی؟ببر گفت: یک زن و دو بچه اش به جنگل آمده اند آن ها ببر خوار هستند و من دارم فرار می کنم.شغال خندید و گفت: عجب تو از آدم ها می ترسی ، بگذار من بر پشت تو سوار شوم و با هم پیش آدم ها برویم تا به تو نشان بدهم می توانی آن ها را به آسانی بکشی و بخوری.بعد روی پشت ببر پرید و ببر هم به جایی که زن و بچه ها را دیده بود برگشت.زن باز هم ترسید اما دوباره فکرش را به کار انداخت و به شغال گفت: ای شغال پست فطرت، تو همیشه سه تا ببر برای من و بچه هایم می آوردی، حالا چرا فقط یکی آورده ای؟!ببر این بار خیلی بیشتر ترسید و بر گشت و همان طور که شغال روی پشتش بود با سرعت گریخت. شغال خودش را با زحمت روی پشت ببر نگه داشت و هر لحظه به سمتی کج می شد و داشت بر زمین می خورد.

سر انجام ببر به رود خانه ای رسید و از ترس به میان رود خانه پرید و شغال غرق شد و ببر با زحمت شنا کرد و به آن سمت رودخانه رفت اما از شدت خستگی روی زمین افتاد و مرد.

عسل و زهر

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم،دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!

برای یاد گرفتن هرگز دیر نیست

ارسطو از دانشمندان بزرگ یونان باستان بود.وی از دوران کودکی تا آخرین روز زندگی اش از آموختن دست بر نمی داشت و هر روز چیز تازه ای می آموخت.او در سن هفتاد سالگی پیش چنگ نوازی رفت تا نواختن این ساز را بیاموزد. یکی از دوستان آن نوازنده که مردی نادان و بی ادب بود با لحن تندی به ارسطو گفت:خجالت نمی کشی که در این سن و سال و با داشتن موی سفید می خواهی چنگ نواز شوی؟!ارسطو با خونسردی و بدون این که ناراحت شود لبخندی زد و به آن مرد پاسخ داد:من از آموختن خجالت نمی کشم!خجالت من از آن است که در میان عده ای باشم و همه ی آن ها نواختن چنگ را بلد باشند اما من بلد نباشم!

پسر پادشاه و دوستش

شاهزاده ای در باغ قصر با پسر باغبان سرگرم بازی بود، اما ناگهان با هم دعوا کردند و پسر باغبان به شاهزاده فحش داد. شاهزاده خشمگین شد و پیش پدرش رفت و گفت: پدر ! پسر باغبان به من فحش داد.

وزیر به پادشاه گفت:قربان! بی درنگ دستور بدهید باغبانزاده بی ادب را بکشند! سردار گفت:باید زبانش را ببرند! برادر پادشاه گفت:باید او را از شهر بیرون کرد. اما پادشاه بدون توجه به حرف های حاضران به پسرش گفت:پسرم بهترین کار این است که پسر باغبان را ببخشی و اگر نمی توانی او را ببخشی تو هم فقط به او فحش بده! اما اگر بخواهی بلایی بر سر او بیاوری، مردم گناه را بر گردن من می اندازند و مرا ستمگر و بی انصاف به حساب می آورند و می گویند که من به یک کودک هم رحم نمی کنم!

پادشاه و خدمتکار

پادشاهی بر سر سفره نشسته بود و می خواست ناهار بخورد .خدمتکار او با سینی غذا وارد شد اما ناگهان پایش به لبه فرش گرفت و دستش لرزید و مقداری آش روی سر پادشاه ریخت . پادشاه خشمگین شد و خواست خدمتکار را مجازات کند. خدمتکار بی درنگ سینی را روی زمین گذاشت و کاسه آش را بر داشت و همه را روی سر پادشاه خالی کرد .

پادشاه از شدت خشم از جا پرید و فریاد زد : این چه کاری بود که کردی احمق؟! خدمتکار با خونسردی پاسخ داد : ای پادشاه تو به قدری بر مردم ستم کرده ای که از دست تو در عذاب هستند و از تو بدشان می آید . اگر بخاطر ریخته شدن کمی آش بر سرت مرا مجازات کنی نفرت مردم از تو بیشتر می شود چون تو بخاطر یک اشتباه به این کوچکی مرا مجازات می کنی! این است که به فکرم رسید تا تمام آش را بر روی سرت بریزم تا گناه بزرگی بکنم و تو به خاطر چنین گناهی مرا مجازات بکنی آن وقت اگر مردم بدانند این مجازت حق من بوده نفرت آن ها از تو بیشتر نشود! پادشاه ستمگر از این حرف خدمتکار خوشش آمد و او را بخشید.

جالینوس و مرد دیوانه

جالینوس یکی از معروف ترین و قدیمیترین پزشکان جهان است.او از مردم (پرگاموس)واقع در آسیای کوچک (ترکیه امروز)بود. این پزشک گذشته از انجام کارهای پزشکی ، حدود چهارصد جلد کتاب هم نوشته است.

او یک روز با عده ای از شاگردانش به جایی می رفت. ناگهان مرد دیوانه ای از روبرو پیدا شد که بدون توجه به همراهان جالینوس یکراست بسوی جالینوس آمد و سینه به سینه او ایستاد و با خوشحالی به او لبخند زد و خندید.جالینوس فوری به خانه برگشت و دارویی را که ویژه ی درمان بیماری دیوانگی بود خورد . شاگردانش از این کار استادشان خیلی تعجب کردند. اما او به آن ها گفت : این مرد دیوانه از میان همه شما از من خوشش آمد ، آخر دیوانه از دیوانه خوشش می آید. و من امروز فهمیدم که یا دیوانه ام یا عقل درست و حسابی ندارم!

حاکم و قصاب ها

روزی عده ای از قصابان یک شهر پیش حاکم رفتند و از این که با فروختن گوشت به قیمت تعیین شده ،سودی نمی برند شکایت کردند. حاکم که می دانست آن ها دروغ می گویند و با گران فروشی و کم فروشی سود بسیار برده اند فکری کرد و به قصابان طمع کار گفت:اگر شما ده هزار دینار به خزانه ی شهر بدهید می توانید گوشت را به قیمتی که می خواهید بفروشید. قصابان خیلی خوش حال شدند و ده هزار دینار به خزانه دادند اما حاکم بی درنگ اعلام کرد که اگر مردم شهر از آن چند قصاب گوشت بخرند به شدت مجازات خواهند شد! چند روز گذشت و گوشت ها روی دست قصابان گران فروش ماند و گندید. آن ها هم ناچار دوباره پیش حاکم رفتند و التماس کنان از او خواستند فکری به حالشان بکند.حاکم گفت: ده هزار دینار دیگر بدهید و گوشت ها را به همان قیمت گذشته بفروشید! قصابان پذیرفتند و ده هزار دینار دیگر دادند و حاکم با بیست هزار دینار قصابان مدرسه ای ساخت و گوشت هم در شهر فراوان و ارزان شد.

ابن سینا و ابن مسکویه

ابو علی بن سینا هنوز به سن بیست سال نرسیده بود که علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهی و طبیعی و ریاضی و دینی زمان خود سر آمد عصر شد. روزی به مجلس درس ابو علی بن مسکویه،دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد. با کمال غرور گردویی را به جلوی ابن مسکویه افکند و گفت: مساحت سطح این را تعیین کن. ابن مسکویه جزوه هایی از یک کتاب که در علم اخلاق و تربیت نوشته بود(کتاب طهارت الاعراق)، به جلوی ابن سینا گذاشت و گفت: تو نخست اخلاق خود را اصلاح کن تا من مساحت سطح گردو را تعیین کنم،تو به اصلاح اخلاق خود محتاجتری از من به تعیین مساحت سطح گردو. بوعلی از این گفتار شرمسار شد و این جمله راهنمای اخلاقی او در همه عمرش قرار گرفت

در کمین ستمگرانیم

فرعون آنچه که می توانست،غرور ورزید و مردم را تحت استثمار و شکنجه خود در آورد و بر آن ها سلطنت کرد تا حدی که دستور داد ساختمان های بزرگی درست کنند(مثل اهرام سه گانه مصر)و به همه حتی زنان حامله دستور داده بود که از راه های دور سنگ های بزرگی به دوش بگیرند و برای آن ساختمان ها بیاورند. روزی یکی از زن های آبستن که سنگ و آجر حمل می کرد، از پله های ساختمان بالا می رفت، هر گاه در بردن مصالح ساختمان کوتاهی می کرد، مامورین فرعون با تازیانه او را می زدند. در این میان ناگهان بچه ی او سقط شد و آْن زن دلسوخته فریاد زد :ای خدا آیا در خوابی ،مگر نمی بینی این طاغوت ستمگر(فرعون)چه میکند؟

مدتی از این جریان گذشت. وقتی که فرعون و فرعونیان غرق در آب شدند، آن زن کنار رود نیل بود،دید نعش فرعون روی آب قرار گرفته است،تعجب کرد و در همین حال شنید هاتفی به او گفت: ای زن دیدی که ما خواب نبودیم که نسبت خواب به ما دادی؟ بدان که ما در کمین ظالمین هستیم

فرشتگان چگونه قاضی را تسلی خاطر دادند

در بنی اسراییل یک نفر قاضی بود که پسرش از دنیا رفت،او بسیار ناراحت شد و بسیار بی تابی می کرد.دو فرشته(به صورت انسان)نزد او برای طلب قضاوت آمدند.یکی از آن ها گفت:گوسفندان این مرد به زراعت من آمده اند و آن را خراب نموده اند.دیگری گفت:این زراعت در میان کوه و نهر آب واقع شده و برای من راهی جز این نبود که گوسفندانم را از راه زراعت به سوی نهر آب ببرم.

قاضی به اولی گفت:آیا تو هنگام زراعت نمی دانستی که در آن جا راه مردم است که گوسفندان خود را از آن راه به آب برسانند؟ او در پاسخ گفت:تو هنگامی که دارای پسر شدی نمی دانستی که سر انجام او می میرد،پس به قضاوت خودت رفتار کن. _سپس آن دو فرشته به سوی آسمان عروج کردند.

مبارزه با خجالت :

مارمولکی رفت پیش ماری که چشم پزشک بود . از او خواست برایش عینکی تهیه کند . مار گفت عینک به چه درد تو می خورد ؟ مگر با عینک و بی عینک فرقی می کند ؟ تو که جایی را نمی بینی . مارمولک گفت : عینک که بزنم دیده می شوم

صلیب

برای آخرین بار صلیب گردنبندی را به او هدیه کردم،پرسید برای چه بر من که تو را دوست ندارم؟؟؟ گفتم:مگر نه این است که صلیب را بالای گور می اندازند؟تو این را بالای قلب خود بگذار چون... گور عشق من است...

پادشاه اسپانیایی

یک پادشاه اسپانیایی، به دودمان خود بسیار می بالید. همچنین مشهور بود که با ضعیفان بی رحم است.یک روز، با نزدیکان خود در دشت آراگون راه می رفت که سالها قبل، پدرش در جنگی در آن کشته شده بود.در آنجا به مرد مقدسی برخوردند که در میان توده عظیمی از استخوانها ، چیزی را جستجو می کردپادشاه پرسید: آنجا چه کار می کنی؟،مرد مقدس گفت: اعلی حضرتا، سر بلند باشید. هنگامی که شنیدم پادشاه اسپانیا به اینجا می آید.تصمیم گرفتم که استخوانهای پدرتان را پیدا کنم و به شما بدهم. اما هر چه نگاه می کنم نمی توانم پیدایش کنم.مثل استخوانهای کشاورزان، فقرا، گدایان و بردگان است

راز موفقیت

از مدیر موفقی پرسیدند: "راز موفقیت شما چه بود؟" گفت: «دو کلمه» است.

- آن چیست؟

- «تصمیم‌های درست»

- و شما چگونه تصمیم های درست گرفتید؟

- پاسخ «یک کلمه» است!

- آن چیست؟

- «تجربه»

- و شما چگونه تجربه اندوزی کردید؟

- پاسخ «دو کلمه» است!

- آن چیست؟

- «تصمیم های اشتباه»

اشتباهات

توماس ادیسون دو هزار بار الیاز را برای اختراع لامپ روسنایی ازمایش کرد. وقتی هیچ کدام از این موارد در ازمایش درست جواب نداد دستار او با ناراحتی گفت بیهوده است ما هیچ چیز جدیدی یاد نگرفتیم ولی اذیسون با اطمینان کامل جواب داد نه ما پیشرفت کردیم و خیلی چیزها یاد گرفتیم ما اکنون میدانیم که دوهزار الیاز وجود دارد که نمی توانیم در لامپ روشنایی ایجاد کرد.

صندلى

یکى از استادان رشته ى فلسفه ، در یکى از دانشگا هها وارد کلاس درس مى شود و به دانشجویان می گوید می خواهد از آنها امتحان بگیرد ، بعدش صندلى اش را بلند می کند و می گذارد روى میزش ، و می رود پاى تخته سیاه ، و روى تابلو ، چنین مى نویسد : ثابت کنید که اصلا این " صندلى " وجود ندارد !

دانشجویان ، مات و منگ و مبهوت ، هر چه به مغز شان فشار می آورند و هر چه فرضیه ها و فرمول هاى فلسفى و ریاضى را زیر و بالا می کنند ، نمى توانند از این امتحان سر بلند بیرون آیند . تنها یک دانشجو ، با دو کلمه ، پاسخ استاد را می دهد . او روى ورقه اش می نویسد : کدام صندلى ؟

حلزون

حلزون بزرگی در ساحل دریا صدف خویش گشوده تن به آفتاب نیم گرم سپرده بود.ماهیخواری بر او گذشت و به قصد او منقار به درون صدف برد، لیکن حلزون خطر را دریافت و پیش از آنکه طعمه ی ماهیخوار شود صدف خویش فرو بست.منقار ماهیخوار در صدف بماند و تلاش رهایی اش همه بیهوده ماند. صدف نیز بر منقار پرنده آویخته ماند و راه رهایی نداشت مرغک درازپای با خود گفت: اگر امروز و فردا باران نبارد بی شک حلزون خواهدمرد و حلزون گرفتار اندیشید: اگر یک امروز و فردا منقار ماهیخوار را رها نکنم بی گمان پرنده هلاک خواهد شد. هم در آن هنگام ماهیگیری بی چیز که از کناره می گذشت، چشم بر آن دو بی خبر افتاد و ماهیخوار و صدف را شادمانه به مطبخ خود برد!

دو خانواده

دو خانواده در یک خانه مسکن داشتند.خانواده اى که پنجره ی اتاقش رو به خاوران بود به عزا نشست چرا که مادر در آستانه ی مرگ بود.پسر خانواده بر بالین مادر میگریست اما سخت آشکار بود که اندوهى چندان گران به دل ندارد. در اتاقى که پنجره ی رو به باختر داشت، پسر با مادر خود گفت :

- بر تو سالیان بسیار گذشته است، هنگام آن در رسیده که اندک اندک رحیل را آماده شوی اما در برابر تو سوگند می خورم که بر خلاف فرزند هم خانه مان از مرگت چنان اندوهگین شوم که همگان را از مشاهده ى اشک تلخ من درد بر دل نشیند!! آه! پسری که به مرگ مادر رضا دهد بر جنازه ی او چگونه گریستن مى تواند؟

امید نا امیدان

پیر مکتب « راستان » با مریدان از میدان شهر می گذشت .جوانی زور آزمایی میکرد . پیر خواست درسی به مریدان بدهد ،پس چوب دستی خود را به سوی جوان زور آزما دراز کردگفت : اگر می توانی این را بشکن . جوان فی الفور آن را به دو نیم کرد پیر دو نیمه چوب را کنار هم گذاشت . گفت : حالا اگر میتوانی بشکن .

جوان باز با زور آن را شکست . پیر چهار تکه را کنار هم گذاشت و گفت : حالا اگر می توانی بشکن . جوان باز آن را شکست . پیر به مریدان اشاره کرد تا تکه چوبها را جمع کردند و کنار هم یک دسته کردند و جوان باز آن را شکست .پیر گفت : درسی را که میخواستم بدهم این بود که گاهی اتحاد ما ثمر ندارد .

آنچه از سوز آتش دل هر عاشق بر آید

پسرک و دخترک توی کافه نشسته بودن روی صندلی‌ای که شاید یک روز تو هم بشینی. کمی اونطرف‌تر پیرمرد نشسته بود روی صندلی‌ای که شاید تو یک روز بشینی. پسرک و دخترک حرف می‌زدن و پیرمرد نگاهشون می‌کرد گاهی هم به تکه عکسی که توی دستش بود چشم می‌دوخت و بغض می‌کرد. یک دفعه دختر بلند شد و رفت ولی پسرک همین طور سر جاش نشسته بود از رفتارشون مشخص بود که دیگه نمی‌خوان همدیگر رو ببینن.پیرمرد در حالی که اشک می‌ریخت بلند شد به سمت پسر رفت دست روی شونه‌اش گذاشت عکس را نشانش داد. پسرک به چهره پیرمرد نگاهی تاسف بار کرد سپس به سمت دختر دوید. یادش به خیر سالها پیش ...پیرمرد بازهم نشست روی همون صندلی‌ای که پسرک نشسته بود و تو هم شاید روزی بشینی

عشق برای تمام عمر

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.

پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!

درخواست سیانور از داروخانه

خانمی وارد داروخانه می شه و به دکتر داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه میگه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟ خانمه توضیح می ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه. چشم‌های داروسازه چهارتا می شه و میگه: خدا رحم کنه، خانوم من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد... هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی شه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد. بعد از این حرف خانمه دستش رو می بره داخل کیفش و از اون یه عکس میاره بیرون؛ عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند. داروسازه به عکسه نگاه می کنه و می گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟!

مزایای سیگار کشیدن

- سیگار کشیدن باعث میشه شما هرچه سریعتر از شر سلامتی و زندگی به امید خدا خلاص بشید و بتونید پا به عرصه های جدیدتری از جمله جهان آخرت بگذارید و تجربه های جدید کسب کنید .

۲ وقتی سیگار بکشین یه سرفه هایی میکنین به خدا همچین سر جیگرتون حال میاد انگار قولنج ریه تون رو گرفته باشن یعنی ششتون حال میاد .

۳ اونایی که سیگاری هستن بعد از یه مدت متوجه میشن که روابط عاطفی عمیقی با چای و نسکافه پیدا کردن .

۴ اگه سیگاری بشین برای مواقع بیکاری ، بیعاری ، بیخوابی ، بیداری ،بیزاری ، بیذاتی ، بیماری ، سیرابی ، لیوانی ، خیشاحی ( منظور همون خوشحالیه ) ، نیراحی  (ناراحتی ) و سایر مواقع بهترین امکان رو در اختیار دارین .

۵ اگه سیگاری بشین دارای روابط اجتماعی درخشان میشین و میتونین دوستان جدید زیادی پیدا کنین :

الف وقتی شما جزء خریداران سیگار باشین دوستانی رو پیدا میکنین که از بس دوستتون دارن شما رو به شکل شیرینی میبینن .

ب وقتی شما جزء مصرف کنندگان سیگار باشین دوستان مهربونتون شما رو به شکل مگس میبینن .در نوع ب دوستی از طرف شما بسیار عمیقتر خواهد بود .

۶ اگه سیگاری بشین توی محیط های سربسته و عمومی از دست سیگاری ها حرص نمیخورین و این خودش باعث میشه آرامش اعصاب داشته باشین .

۷ وقتی سیگاری بشین ،میتونین توی مسابقه جهانی ترک سیگار شرکت کنین و کلی پول به جیب بزنین .

۸ اگه سیگاری بشین ، وقتی با اقوام و دوستان به پیک نیک میرین موقع روشن کردن آتیش میتونین روش روشن کردن کبریت در میان باد و بوران رو به اونا نشون بدین و خودتون رو به عنوان یک قهرمان ملی معرفی کنید .

۹ اگه سیگاری بشین با سوپری سر کوچتون بیشتر رفیق میشین طوری که اگه یه روز نرین سراغش دلش براتون تنگ میشه .

۱۰ اگه مخفیانه سیگار بکشین میتونید با کوچه پس کوچه های اطراف خونه ، پشت بام ، زیر زمین و دیگر جاهایی که تا حالا زیاد بهشون توجه نکردین بیشتر آشنا بشین .

۱۱ وقتی مخفیانه سیگار میکشین با ادوکلن ، عطر و دئودورانت های ارزون قیمت و همچنین انواع آدامسهای p.k ، خروس نشان ، relax و غیره آشناتر میشین و به آدمی خوشبو با دندونای سفید مبدل بشین .

۱۲ هرچه بیشتر سیگار بکشین راحت تر میتونین از شر پولهایی که توی جیبتون سنگینی میکنه راحت بشین .

۱۳ اگه سیگاری بشین توی شهرای بزرگ که هوای آلوده دارن راحتتر میتونین زندگی کنین .

و آنگاه که خدا موجودات را آفرید

خدا خر را آفرید و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود.

خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد...

خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود.

سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد...

خدا میمون را آفرید و به او گفت: و تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد.و یک میمون خواهی بود.

میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.

و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد.

انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست ، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده. و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد... و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند!!! و پس از آن،ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند ، و مثل خر بار می برد!!!

و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد...!!! و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند...!!! و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست !!!

پاداش وزیر

یکی از ندیمان هارون الرشید، بهلول را در گوشۀ خرابه ای دید و گفت: “چرا اینجا نشسته ای؟ برخیز و نزد وزیر خلیفه برو که به هر دیوانه، پنج درم پاداش می دهد.” بهلول خندید و گفت: “اگر راست می گویی، تو برو که به تو ده درم خواهد داد، چرا که دیوانگی تو دو برابر دیگران است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد