پیامبری از کنار خانه ما رد شد
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت.مادرم گفت:چه بارانی می آید.پدرم گفت:بهار است.وما نمیدانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.
ایمان
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود به خدا اعتقادی نداشت او چیز هایی را که در باره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد.شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهش رفت.چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالا ترین نقطه ی تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.ناگهان سایه ی بدنش را همچون صلیبی بر دیوار مشاهده کرد.احساس عجیبی تمام بدنش را فرا گرفت.از پله ها پایین آمد وبه سمت کلید برق رفت وچراغ ها را روشن کرد. آب استخر برای تعمیر خالی شده بود
خدا یا گیاه
حضرت موسی ( علیه السلام ) دندان درد گرفت و به خدا شکایت کرد . حق تعالی به او دستور داد از فلان گیاه استفاده کن . حضرت از آن گیاه استفاده نموده و درد دندان مبارکش تسکین یافت . بار دیگر دندان موسی علیه السلام درد گرفت و همان دوا را به کار برد ؛ ولی اینبار درد دندان حضرتش تسکین نیافت ! لذا از خداوند سببش را پرسید خطاب الهی آمد که دفعه قبل ، به امید ما رفتی ؛اما این بار به امید گیاه و از ما غافل بودی.
الاغ
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد.کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنندتا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نکشد.مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد.
شرلوک هلمز
شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند .نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت :نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟ " واتسون گفت:" میلیون ها ستاره می بینم از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد".شرلوک هلمز گفت :واتسون! تو احمقی بیش نیستی ! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند.
تامی
مادر خسته از خرید برگشت . پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
سنگ بزرگ
روزی پادشاهی سنگ نسبتا" بزرگی را بر گذرگاهی باریک قرارداد، به گونه ای که ارابه ها و گاری ها و حتی گاه پیاده ها برای گذر از آن مشکل داشتند. خود نیز به کمین نشست تا واکنش مردم را ببیند. مدتها گذشت و همه با دردسر از کنار سنگ رد می شدند و فقط به غر زدن اکتفا می کردند. روزی پیرمردی روستایی از آنجا رد می شد و سنگ را دید.
کوله بارش را زمین گذاشت و با زحمت بسیار آن سنگ را جابجا کرد و جاده را باز نمود ؛ ناگهان متوجه کیسه ای زیر سنگ شد!! کیسه را باز کرد نامه ای بود و سنگهای قیمتی بسیار ؛ در نامه نوشته شده بود "این پاداش کسی است که به جای غر زدن و اعتراض کردن به روزگار ، زحمت عوض کردن اوضاع را به خود می دهد "
خرگوش
یه کلاغ روی یه درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد… یه خرگوش از کلاغ پرسید:منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینم و هیچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد:البته که می تونی!… خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد… یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد!
چراغ جادو
یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه جن میگه:من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی میگه:«اول من ، من می بعد مسوول فروش میگه:«حالا من من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم پوووف! منشی ناپدید میشه شخصی داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه بعد جن به مدیر میگه:حالا نوبت توئه… مدیر میگه:«من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن
پنجره تمیز
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت:لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.»همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:«یاد گرفته چطور لباس بشوید. مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!»
جان آدم ها برابر نیست
وقتی فهمید چه کسی قاتل زنش است ، همه ی خشمش یک جا فرو نشست. زن پزشک ،زیبا ، خانواده دار و دوست داشتنی اش را یک ولگرد معتاد روانی کشته بود .همان جلسه ی اول دادگاه قاتل را بخشید . در پاسخ دیگران گفت : جان آدم ها برابر نیست . و این توهین به مرده ی زنش است که به ازای جان او ، این مردک را بکشند .همان شب به آیینی ترین شکل ممکن خودش را کشت.
بستنی
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست، و پرسید: یک بسنتی میوه ای چند است؟ پیشخدمت پاسخ داد: ۵۰ سنت، پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن پولهایش کرد، بعد پرسید: یک بستنی ساده چند است؟در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند، پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: ۳۵ سنت، پسرسکه هایش را شمرد و گفت: لطفا یک بستنی ساده، پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت، پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت.وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد، آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، ۲ سکه ۵ سنتی و ۵ سکه ۱ سنتی گذاشته شده بود، برای انعام پیشخدمت
مجنون
روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی ؟
شرط عشق
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسیدزن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".
خدا کجاست
یکی از حکمای بزرگ به دیدن یکی از دوستان خود رفت آن شخص پسر کوچکی داشت که با وجود کوچکی سن ، خیلی هوشیار بود . حکیم به آن طفل گفت : " اگر به من بگویی خدا کجاست ، یک عدد پرتقال به تو خواهم داد ." پسر با کمال ادب جواب داد : " من به شما دو دانه پرتقال میدهم اگر به من بگویید خدا کجا نیست
بچه ی خیابانی
من شنبه کفش واکس می زنم.یکشنبه بساط پهن می کنم.دوشنبه سیگار می فروشم سه شنبه شیشه ی ماشین ها را پاک می کنم.چهارشنبه فال حافظ می فروشم. پنچ شنبه آشغال مقوا جمع می کنم.جمعه به یاد درس و مدرسه می افتم.حیف که جمعه ها مدرسه تعطیل است
بزرگمهر حکیم
بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد ناخدا گفت که دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود گفتند در این وقت چرا اینگونه آرامی او گفت نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا میکنیم وهمانگونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساخل رسید مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر !!! از کجا میدانستی که نجات پیدا میکنیم بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمدانستم اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید
قلب تو کجاست؟؟؟
"رابت داینس زو"قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. در پایان مراسم وپس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید وبا تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد .زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان نداردو اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت. قهرمان گلف درنگ نکردو تمام پول را به زن داد.هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به دابرت گفت:ساده لوح خبر جالبی برات دارم! آن زن اصلا بچه مریضی نداشتی که هیچ حتی ازدواج هم نکرده.اون به تو کلک زده دوست من! رابرت با خوشحالی جواب داد :"خدا رو شکر ! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه.....
آرزو های بزرگ
دخترک، یکی از برنده های خوش شانس قرعه کشی سه آرزوی بزرگ بود. 7 - 8 سالی بیشتر نداشت و از وقتی خبر برنده شدنش اعلام شد بود، خانواده اش برای سفر به اروپا، جایزه نقدی چند میلیونی و سکه های طلا برنامه ریزی می کردندروز مراسم تحویل جایزه رسید. مجری اسم دختر رو خوند و اون رو روی صحنه آوردند
خانم کوچولو، حالا سه تا از آرزو هات رو بگو تا شرکت (...) اون ها رو برات برآورده کنه.»دختر چند لحظه ساکت شد و نگاهی به پا های نحیف و ناتوان و صندلی چرخدارش انداخت , و گفت آقا، می تونید کاری کنید که من بتونم راه برم؟
دزد
3-4 ساله بودم که فیلم "دزد عروسک ها" رو دیدم. فکر می کردم همه دزد های عالم مثل آقا دزده تو فیلم هستند.7 سالم که بود، دزد شکل بچه کلاس پنجمی بود که آبنباتم رو به زور از دستم گرفت.12 ساله که شدم، دزد شکل همسایه بالاییمون شد که یه روز پلیس دستبند به دست اون رو برد.به 20 سالگی که رسیدم، دزد شکل صاحب مغازه ای بود که من پیشش کار می کردم. اجناس رو 2 برابر قیمت می فروخت و حقوق من هم نصفه می داد.یه شب که داشتم به آیینه نگاه می کردم پیش خودم گفتم: یعنی ممکنه دزد این شکلی هم باشه؟فردا صبح؛ قیافه صاحب مغازه از دیدن مغازه خالیش دیدنی بود
ثروت...
خیلی دوست داشت ثروتمند شود. شب و روز کار می کرد و هر چه بدست می اورد بیشتر از خودش غافل می شد. انگار پول بیشتر حریص ترش می کرد.حالا او ثروتمند شده بود , ولی باید همه ثروتش را خرج سلامتی اش می کرد
مشعل
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دست مشعل و در دیگری سطل آب دارد. مرد جلو رفت و از او پرسید این ها چیست؟ فرشته گفت: با این آب می خواهم آتش جهنم را خاموش کنم و با این آتش بهشت و آتیش بزنم تا ببینم کی واقعا خدارا دوست دارد.
ساشی
ساشی کوچولو پس از این که برادش متولد شد از پدرو مادرش تقاضا کرد که او را با نوزاد تنها بگذارند. آنان نگران بودند که مثل تمام دختر های 4 ساله ممکن است او احساس حسادت کند و بخواهد او را بزند . از این رو حرف وی را نپذیرفتند. ساشی با مهربانی با این طفل رفتار کرد. تا مادر و پدرش اجازه دادند با او تنها ماند. ساشی با غرور وارد اتاق شد و به بچه گفت: طفلک پیش خدا چه خبر بود من از یادم رفته.
موش آهنخوار
آورده اند که بازرگانی بود اندک مایه ، می خواست سفری کند ، صد من آهن داشت در خانه دوستی بر سبیل ودیعت نهاد و برفت ، چون باز آمد امین ، ودیعت را بفروخته بود و بها خرج کرده ، بازرگان روزی به طلب آهن به نزدیک او رفت ، مرد گفت : آهن تو در بیغوله خانه بنهاده بودم و احتیاط تمام بکرده ، آنجا سوراخ موش بود ، تا من واقف شدم تمام بخورده بود . بازرگان جواب داد راست می گویی موش آهن سخت دوست دارد ، و دل از آهن برداشت . گفت : امروز به خانه من مهمان باش . گفت : فردا باز آیم و چون به سر کوی گفت : من بازی دیدم که کودکی را در هوا می برد ، امین فریاد برداشت که دروغ و محال رسید ، پسری را از آن او ببرد و پنهان کرد ، چون بجستند و ندا در شهر دادند بازرگان چرا می گویی ؟ باز کودکی را چون برگیرد ؟ بازرگان بخندید و گفت : در شهری که موش ، صد من آهن بتواند خورد ، بازی کودکی را به مقدار ده من برتواند گرفت . امین دانست که حال چیست ؟ گفت : موش آهن نخورده است پسر باز ده و آهن بستان.
دلاوری
همه با دلاوری مُردند، اگر پوچ و بیهوده ست، یک بار امتحان ش کن.
آواز جغد
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
سفر هفتاد ساله
در شهر “میانه” نوجوانی باهوش تمام کتابهای استادش را آموخته و چشم بسته آن ها را برای دیگر شاگردان می خواند .استادش به او گفت به یک شرط می گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی شاگرد پرسید چه امری ؟، استاد گفت آموزش بده اما نصیحت مکن . شاگرد گفت چرا نصیحت نکنم . استاد پیر گفت دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری خرد نتیجه باروری دانش و تجربه است .شاگرد گفت : درس بزرگی به من آموختید سعی می کنم امر شما را انجام دهم .گفته می شود سالها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد ، کسی را اندرز نمی داد .
قهرمان های آدمهای کوچک
نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ؟!نادان گفت خوب گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد .خردمند خندید و از او دور شد . مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند . چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد
مزدور
روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد . شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت . فردای آن روز ، شاعری مدیحه سرای دربار ، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد .که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید : چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید
ابوریحان گفت : یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد
خواجه نصیر
خواجه نصیر الدین طوسی پس از مدتها وارد زادگاه خویش طوس شد . سراغ دوست دانای دوران کودکی خویش را گرفت مردم گفتند او حکیم شهر ماست اما یک سال است تنها نفس سرد از سینه اش بیرون می آید و نا امیدی در وجودش رخنه نموده است .خواجه به دیدار دوست گوشه نشین خویش رفت و دید آری او تمام پنجره های امید به آینده را در وجود خویش بسته است . به دوست خویش گفت تو دانا و حکیمی اما نه به آن میزان که خود را از دردسر نا امیدی برهانی ، دوستش گفت دیگر هیچ شعله امیدی نمی تواند وجودم را در این جهان رو به نیستی گرما بخشد ، خواجه گفت اتفاقا هست دستش را گرفت و گفت می خواهم قاضی نیشابور باشی ، و می دانم از تو کسی بهتر نخواهم یافت .می گویند یک سال پس از آن عده ایی از بزرگان طوس به دیدار قاضی نیشابور رفتند و با تعجب دیدند هر داستانی بر زبان قاضی می آید امیدوارانه و دلگرم کننده است .
آغاز ایجاد دودمان اشکانیان در کناره رود اترک ( پارتها )
جوانان ایرانی به ستوه آمده از ستم دودمان سلوکی بارها به پیش ارشک ( اشک یکم ) آمده و خواستار طغیان بر ضد پادشاه سلوکی می شدند و ارشک به رود آرام اترک می نگریست و می گفت تا زمانی که جریان مردمی آرام است طغیان ما همانند فریاد بی پژواک خواهد بود و باید صبر کرد . پس از چندی یارانش خبر آوردند که دیودوتس ( دیودوت یکم ) والی یونانی باکتریا بر علیه آنتیوخوس دوم پادشاه سلوکی شورش نموده و دولت مستقل باختر را تشکیل داده است . ارشک دستور گردهمایی جوانان سلحشور پهلوی را در دره وسیع اترک داد و رو به آنها کرد و گفت امروز رودهای مردمی سرشار از حس انتقامند در این هنگامه باید همچون موج بلندی دودمان یونانیان را به زیر آوریم . موج اشکانیان خیلی زود دودمان سلوکی و همچنین باختر را به زیر کشید و کشورمان ایران را باز ابر قدرت بی رقیب جهان نمود .ارشک با زمان سنجی مناسب ضربه نهایی و کاریی بر دودمان ستم سلوکی وارد آورد و این دروازه شکوه دوباره ایران شد .
چای نخورده جنگ نمی شود
وقتی روسها به بخارای شریف حمله کردند، شاه بخارا به سپاهیان خود دستور دفاع داد ولی در میان صاحب منصبان او عده ای خائن وجود داشت که قالبا خواستار سقوط شهر و تسلط کمونیستها بودند، از این رو در دفاع از شهر تعلل میکردند و میگفتند: «چای نخورده جنگ نموشه.» آنها آنقدر تعلل کردند تا شهر سقوط کرد و روسها بر آن مسلط شدند.
آدم برای یک پیغام شیرین که فرهاد نمیشود کوه بیستون را بکند
شیرین برای آنکه فرهاد را از سر خود باز کند، وعده وصال را بنای عمارتی در دل کوه معلوم مینماید، چنانکه نهری از حمام تا ستیغ کوه بکشد تا چوپانان بتوانند از کوهستان شیر گوسفندانش را به حوض حمام سرازیر کنند تا خانم استحمام بکنند. فرهاد نیز چنین کاری را انجام میدهد!
آدم دروغگو ته کلاهش سوراخ داره
شخصی در مجلسی دروغی گفت. دیگری برای اینکه او را رسوا کند گفت: «آن که ته کلاهش سوراخ دارد، دروغ گفت.» آن شخص فورا دست به کلاه خود برد که ببیند سوراخ کجاست.
ارزن پهن کرده ام
کسی از ملانصرالدین طنابی به عاریت خواست. ملا گفت: «بر آن ارزن گسترده ام.» مرد پرسید: «چگونه بر طناب ارزن گسترند؟» گفت: «چون مقصود بهانه است این نیز بس است!»
ادعای خدایی
شخصی دعوی خدایی میکرد.او را پیش خلیفه بردند. او را گفت: پارسال یکی اینجا دعوی پیغمبری میکرد،او را کشتند گفت:نیک کرده اند که من او را نفرستاده ام
آخر ماشالله من مردم
زن و مردی به رودخانه رسیدند، زن هرچه کرد، مرد راضی نشد زن را کول بگیرد. لاجرم زن، مرد را کول گرفت و خود را به آب زد. وسط رودخانه، زن که خسته و دستش شُل شده بود، مرد را جا به جا کرد تا دستانش را محکم کند، پس به مرد گفت: «تو چقدر سنگینی!؟» مرد در جواب گفت: «آخه ماشالا من مَردم!»
حاکم و قصاب ها
روزی عده ای از قصابان یک شهر پیش حاکم رفتند و از این که با فروختن گوشت به قیمت تعیین شده ،سودی نمی برند شکایت کردند. حاکم که می دانست آن ها دروغ می گویند و با گران فروشی و کم فروشی سود بسیار برده اند فکری کرد و به قصابان طمع کار گفت: اگر شما ده هزار دینار به خزانه ی شهر بدهید می توانید گوشت را به قیمتی که می خواهید بفروشید. قصابان خیلی خوش حال شدند و ده هزار دینار به خزانه دادند اما حاکم بی درنگ اعلام کرد که اگر مردم شهر از آن چند قصاب گوشت بخرند به شدت مجازات خواهند شد! چند روز گذشت و گوشت ها روی دست قصابان گران فروش ماند و گندید. آن ها هم ناچار دوباره پیش حاکم رفتند و التماس کنان از او خواستند فکری به حالشان بکند. حاکم گفت: ده هزار دینار دیگر بدهید و گوشت ها را به همان قیمت گذشته بفروشید! قصابان پذیرفتند و ده هزار دینار دیگر دادند و حاکم با بیست هزار دینار قصابان مدرسه ای ساخت و گوشت هم در شهر فراوان و ارزان شد
دو درویش
دو درویش با هم سفر می کردند.یکی لاغر بود و فقط هر روز یک بار غذا می خورد و دیگری اندامی قوی داشت و با خوردن روزی سه بار غذا هم سیر نمی شد. آن ها به شهری رسیدند، ماموران شهر که در جستجوی دو جاسوس می گشتند آن دو را به اشتباه به جای جاسوس گرفتند و به زندان انداختند و در را به روی آن ها بستند و به آن ها آب و غذا هم ندادند. دو هفته گذشت و جاسوس های واقعی به دام افتادند و بی گناهی آن دو درویش معلوم شد.ماموران بی درنگ به زندان رفتند و در را گشودند. درویش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درویش قوی پرخور مرده بود. ماموران خیلی تعجب کردند.آن ها نمی فهمیدند چرا درویش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درویش قوی مرده است. مرد دانایی به آن ها گفت: اگر غیر از این بود باید تعجب می کردید!درویش قوی و پرخور نتوانست دو هفته گرسنگی را تحمل کند و مرد،اما درویش لاغر و کم خور به نخوردن عادت داشت و توانست زنده بماند.
گربه و روباه
گربه ای به روباهی رسید .گربه که فکر می کرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است ، به او سلام کرد و گفت : حالتان چطور است ؟ روباه مغرور نگاهی به گربه کرد و گفت : ای بیچاره ! شکارچی موش ! چطور جرات کردی و از من احوالپرسی می کنی ؟ اصلا تو چقدر معلومات داری ؟ چند تا هنر داری ؟ گربه با خجالت گفت : من فقط یک هنر دارم روباه پرسید : چه هنری ؟ گربه گفت : وقتی سگها دنبالم می کنند ، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات بدهم . روباه خندید و گفت : فقط همین ؟ ولی من صد هنر دارم . دلم برایت می سوزد و می خواهم به تو یاد بدهم که چطور با ید با سگها برخورد کنی . در این لحظه یک شکارچی با سگهایش رسید . گربه فوری از درخت بالا رفت و فریاد زد عجله کن آقا روباه . تا روباه خواست کاری کنه ، سگها او را گرفتند . گربه فریاد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسیر شدید ؟ اگر مثل من فقط یک هنر داشتید و این قدر مغرور نمی شدید ، الان اسیر نمی شدید
حج
به شخصی گفتند که دیگر به پیری رسیدی و عمر خود را به هدر دادی، توبه کن و به حج برو. گفت : برای اینکار پولی پس انداز ندارم که به حج روم. به او گفتند که خانه ات را بفروش. در پاسخ گفت: آنگاه اگر باز گردم کجا منزل کنم و اگر باز نگردم و مجاور کعبه شوم آیا خداوند نخواهد گفت که ای پس گردنی خورده چرا خانه ات را فروختی و آمدی در خانه ی من منزل کردی؟
ابوالخیر
گویند که شیخ ابوسعید ابوالخیر بر در خانقاه خود نوِشته بود که: هر کس بر در سرای ما درآید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید. که هر کس که در درگاه جانان به جانی بیرزد، در درگاه ما به نانی بیرزد
خانهى خوب
ارسطو در راهی میرفت، جوانی زیبا دید. حکیم از او سوالی کرد، جوان جوابی ابلهانه داد. حکیم گفت: خانه خوبیست البته اگر کسی در آن سکونت میکرد
حالا دیگر چه میگویی؟ هیچ چیز!
مردی به شوخی فلان زن خود را کج بخواند. زن آنرا به جِد گرفت و با نجاری در میان گذاشت. نجار که دید زن نادان است، فلانش را اصلاح نمود! زن شب احوال را به شوهر گفت و افزود: «حالا دیگر چه میگویی؟» مرد که فضیحت را از جهل خود میدید، گفت: «هیچ چی!»
خر گم شده
قزوینی خر گم کرده بود گرد شهر میگشت و شکر می گفت. گفتند: شکر چرا میکنی؟ گفت: از بهر آنکه بر خر ننشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهارم روز بودی که گم شده بودمی.
در دزد
درب خانه " جهی " بدزدیدند. او برفت و درب مسجد برکند! و به خانه میبرد. گفتند چرا درب مسجد برکنده ای؟ گفت: «خدا دزد درب خانه من را میشناسد. دزد را به من بسپارد و در خانه خود باز ستاند.
راه به این نزدیکی ، کرایه به این سنگینی یک اما درش هست
روزی موشها دور هم جمع میشوند تا نامه ای به گربه بفرستند که آنها را اذیت نکند. به موشی میگویند: «این نامه را پیش گربه ببر و صد تومان حق الزحمه بگیر.» موش کمی فکر میکند و میگوید: «من نمیبرم.» میگویند «چرا؟» میگوید: «راه به این نزدیکی، کرایه به این سنگینی، یک امایی درشه.»
سایه
روباهی بامدادان به سایه خود نگاهی انداخت و گفت:" امروز ناهار ، یک شتر می خورم." و سراسر صبح را در پی شتر گشت ، اما در نیمروز باز سایه خودش را دید و گفت :" یک موش کافی ست."
تولدت مبارک
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی. فقط خواستم بگویم تولدت مبارک پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد ,صبح سراغ مادرش رفت وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت ولی مادر دیگر در این دنیا نبود
فرشته و شاعر
فرشته ای با شاعری دوست شد. فرشته پری به شاعر داد و شاعر ،شعری به فرشته. شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : دیگر تمام شد. دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود. زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان
آتش عشق
جوان شیر دل خصم افکنی چندین سال عاشق زنی بود که سپیدی کوچکی در چشم داشت و جوان آن سپیدی را بی خبر بود. با آن که بسیار بر زن نظر کرده بود مرد عاشق بود و در عشق کی خبر یابد از عیب چشم یار. بعد از آن کم کم عشق جوان کم رنگ شد و دردش نقصان یافت. پس عیب چشم یار را بدید و پرسید که این سپیدی کی در چشم تو آشکار شد؟ گفت: آن ساعت که عشق تو کم شد، چشم من نیز عیب آورد.چون ترا در عشق نقصان شد پدید عیب اندر چم من زان شد پدید
گلدان
مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را می گیری؟ فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است
چای نخورده جنگ نمی شود
وقتی روسها به بخارای شریف حمله کردند، شاه بخارا به سپاهیان خود دستور دفاع داد ولی در میان صاحب منصبان او عده ای خائن وجود داشت که قالبا خواستار سقوط شهر و تسلط کمونیستها بودند، از این رو در دفاع از شهر تعلل میکردند و میگفتند: «چای نخورده جنگ نموشه.» آنها آنقدر تعلل کردند تا شهر سقوط کرد و روسها بر آن مسلط شدند.
پیامبر گرسنه
شخصی دعوی نبوت کرد او را پیش مامون خلیفه بردند. مامون گفت : این را از گرسنگی دماغ خشک شده است. مطبخی را بخواند فرمود این مرد را مطبخ ببر و جامه خوابی بسازش و هر روز شربت های معطر و طعام خوش میده تا دماغش به قرار آید. مردک مدتی به تنعم در مطبخ بماند دماغش با قرار آمد . روزی مامون را از او یاد آمد. بفرمود تا او را حاضر کردند. پرسید که همچنان جبرییل پیش تو آید؟ گفت: آری. گفت: چه می گوید؟ گفت: میگوید که جای نیک به دست تو افتاده، هرگز هیچ پیغمبری را این نعمت و آسایش دست نداد زینهار تا از اینجا بیرون نروی.
ساشی:
ساشی کوچولو پس از این که برادش متولد شد از پدرو مادرش تقاضا کرد که او را با نوزاد تنها بگذارند. آنان نگران بودند که مثل تمام دختر های 4 ساله ممکن است او احساس حسادت کند و بخواهد او را بزند . از این رو حرف وی را نپذیرفتند. ساشی با مهربانی با این طفل رفتار کرد. تا مادر و پدرش اجازه دادند با او تنها ماند. ساشی با غرور وارد اتاق شد و به بچه گفت: طفلک پیش خدا چه خبر بود من از یادم رفته.